علیرضا، برادر کوچکم، شیرخوار بود. مادرم گفت: لباس های علیرضا را عوض کن.» من ناراحت شدم و گفتم: تازه از مدرسه اومدم، خسته و گرسنه ام.» محمدحســین کــه حرف هایــم را شــنیده بــود، شــب بــه مــن گفــت: ایــن کتــاب رو بگیــر.» نــگاه کــردم دیــدم کتــاب معــاد شــهید دســتغیب اســت. رو بــه مــن کــرد و گفــت: ایــن کتــاب رو بخــون و هیچ وقــت این طــور بــا مــادرت برخــورد نکــن، ایــن کار درســت نیســت، آدم بــا پــدر و مــادر خــودش بایــد درســت و بــا احتــرام رفتــار کنــه.»

خانم  الف. شجری (خواهر شهید)

برگرفته از کتاب میم.ح-شهید محمد حسین شجری
تهیه شده در گروه فرهنگی هنری حضور مدیا

این کار درست نیست

» ,کتــاب ,رو ,بــا ,بــه ,مــن ,بــه مــن ,گفــت ایــن ,ایــن کتــاب ,کتــاب رو ,آدم بــا ,گفــت ایــن کتــاب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دفترخانه اسناد رسمی شماره 11 مرند ماجراهای سیاسیون پاسخ های شیعه به شبهه های وهابی ها و سلفی ها مرجع تخصصی اخبار شهری مطالب اینترنتی دانلود جزوه narvantafra keshidan Philothinkers rainbown